ياسر ياسر..احمد

بيژن كيا
mardillir@yahoo.com


یاسر یاسر ..احمد

- جواب نميده..
دوباره فریاد زد:تماس بگیر
بی سیم چی که پشت خاکریز مچاله شده بود جواب داد:نمیشه...
- تماس بگیر ..نمی بینی؟ ...
بی سیم چی داد زد:یاسر یاسر ..احمد..یاسر یاسر ..احمد..
با صدای بلند گفت:چن بار بگم؟ ..جواب نمي ده..
در پناه سایه تانکی نیم سوخته پناه گرفت. به بی سیم چی اشاره کرد. خمپاره اي در هوا سوت كشيد.
-دراز بكش..
.بی سیم چی نيم خيز شده بودكه انفجار به زمینش زد.
- يا حسين(ع)..
میان دود و خاک خودش را به بی سیم چی رساند.خون از حفره ای در سینه اش می جوشید و بدنش رعشه ا ی خفیف داشت.
صدائي شنيد..
-...احمد احمد از یاسر.... ..احمد احمد.. یاسر
چند گلوله به بدنه تانک خورد و کمانه کرد.روی زمین دراز کشید. زمین مي لرزيد.ارتعاش شنی تانک هائی که پیش می آمدند ...
-یاسر..یاسر به گوشم..
-.. فرشته ..فرشته هاتون چرا نميان؟
-ان الله مع الصابرین..
فریاد زد:محاصره ایم ..پس چی شد این نیرو...؟
-شنود میشه .. کی اونجاس؟
به اجسادی که همه جا پراکنده بود نگاه کرد.
-اینجا فقط منم با سید و علی و اصغر و موسوی. ..من فرشته میخوام مفهومه ؟..اگه نیان همه چی به هم میریزه....
زمين تكان خورد . چيزي او را به بدنه تانك كوبيد. گردو خاک فضارا پر کرد. بوي دود و باروت . شوري خوني گرم در دهانش . ضرباهنگ ریز برخورد ترکش خمپاره به بدنه تانک.گرد و غبار....آن پائين خودش را دید .. باريكه اي خون از كناره پیيشاني اش میجوشید و روی گونه اش شیار میشد. زانو زده بود ميان آتش و خون . زانو زده بود ميان اجسادي كه خيره نگاهش ميكردند. گوشی بی سیم را به دست گرفت .صدائی گنگ از گوشی شنیده میشد. گوشی را به گوشش چسباند.
-الو..الو..؟چيه؟ چي ميخواي؟..
صدا دخترانه بود.
-یاسر یاسر احمد..یاسر..
- چرا نمیای؟ کجائی تو...؟
-یاسر یاسر ..احمد..کی اونجاس؟
- .. نيم ساعته ا ینجام...یخ کردم بیا دیگه..
- .. فرشته.. فرشته .می خوام
- فرشته کدوم خریه .. یکی دیگه تور کردی؟
-محاصره اس اين جا.. مفهومه؟.. .. دارن ميان..
گردن كشيد و نگاه كرد . شني تانك ها خاك را در هوا پخش ميكرد و سربازان در پناه تانك ها پيش مي آمدند.
- گفتی این کافی شاپ پاتوق بچه مایه داراس.. اینا که از من و تو گدا گودوله ترن که..فقط یکیشون بد نیس .. زانتیا داره گمونم بشه تیغش زد.. می برمش طرف بزرگراه همت..خودتو برسون..
- نامفهومهيكي جلوشون رو بگيره..
- الو؟..گفتم میبرمش بزرگراه شهید همت..
برق سر نيزه عراقي ها را مي ديد .
- همت شهید شده؟ ..کی؟ ..
- الو؟. کی هستی تو؟..
- سید علی اصغر موسوی
- بی مزه .. از کجا منو دید میزنی؟ داشت باورم می شد عوضی زنگ زدی.. ..من اینجام ..سر کوچه شهید سید علی اصغر موسوی..موتورت رو آتیش کن توی بزرگراه پسره رو تیغش میزنیم..شارژباطری موبایلم داره تموم میشه ..بای..
- یاسر یاسر احمد..یاسر یاسر ..احمد ..جواب بدین.. تنها موندم....محاصره ايم..یاسر یاسر ..احمد ..کسی نمونده.. دارن میرسن .جواب بده ..
سربازان دشمن از خاکریز سرازیر شدند. دوره اش کردند. آن پائين خودش را ميديد كه هنوز گوشی را رها نکرده بود... سيم گوشي پاره شده بود .. و كسي مرتب تكرار ميكرد:
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...the mobile set is off))
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...the mobile set is off))
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است...the mobile set is off))


والسلام
بیژن کیا/ شیراز/23/9/83
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32428< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي